دلتنگی غروب
11 دی 1390 توسط نعمت بخش
دلم برای یک پلک دیدن یوسف زهرا (عج) تنگ بود . آن لحظه به هنگام ضجه زدن و پایین آمدن اشک هایم که نه از سر بغض بود ، بلکه که از سر دلتنگی و نیاز چیزی جز غریبی بابای غریبم به یادم نمی آید .
احساس جا ماندگی داشتم . ناگهان قلبم بر عقلم نهیب بلندی زد :
که ای بیچاره ! که روحت در کالبد جسمت جا مانده ، یعنی قافله ی شهدا این قدر کامل بود که نمی شد توی گنهکار را به عنوان خادم الشهدا همراه خود ببرند .
دلم تنگ است . سجده که می روم ، صدای ناله های آسمانی شهدا را که در نیمه شبها به عشق بازی با خدای خویش بر می خواستند می شنوم . حس شان می کنم انگار همین نزدیکی ها عند ربهم یرزقون اند .
حس غریبی است ، حسی شبیه لذت یک درد و دل طولانی با یک آشنای دیرینه . دعای فرج می خوانم و با صدای بلند « یابن الحسن کجایی ، من آمدم گدایی » سر می دهند . واقعا که به گدایی آمده بودم . دلم می شکند با صدای بلند شروع می کنم به ناله کردن و التماس دعا از برای فرج .
احساس می کنم اولین بار است که از ته دل فریاد العجل بر می آورم و این دعا را می کنم . احساس می کنم دست هایم نزدیکتر از هر لحظه و هر زمان به آسمان است .
می خواه دعا کنم اما چیزی برای گفتن ندارم . ناگهان آخر و انتهای همه دعا هایم را در می یابم و با تمام وجود به سجده می افتم و در دل می گویم : « الهم عجل لولیک الفرج »
دلم نمی خواهد بلند شوم ، دوست دارم همان لحظه در همان جا جان دهم .