04 تیر 1392 توسط نعمت بخش
گنجشك با خدا گفت: لانه ي كوچكي داشتم ،آرامگاه خستگي ها يم بود و سر پناه بي كسي هايم توهمان راهم از من گرفتي –اين طوفان بي موقع چه بود؟ لانه ي محقرم كجاي دنياي تو را گرفته بود؟ سنگيني بغضش راه گلويش را بست – سكوتي در عرش طنين انداخت- فرشتگان همه سر به زير انداختند .
خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود به باد گفتم لانه ات را واژگون كند … و آنگاه تو از كمين مار پر گشودي .گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود خدا گفت چه بسيار بلاها كه بواسطه ي محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي .اشك در چشمان گنجشك جمع شده بود و ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت… هاي هاي گريه اش ملكوت را پر كرد.