خاکریز های کربلا
31 شهریور 1390 توسط نعمت بخش
شب سنگینی است . آسمان ،پرده خون غروب را کنار نمی زند . شاید می خواهد چادر عزای خونین صد ها سال پیش ( عاشورای سال 61 هجری ) را بر سر کشد و تا صبح اشک شبنم بریزد . نسیم شب میان دشت های جنوب غرب ،آهنگ سینه زنی درختان را می نوازد . صدای دور ضربه های طبل عزا ،با ناله درختان در هم می آمیزد و چلچراغ کوچک صدها شمع عاشق که سیاهی تمام شام غریبا ن را شکافته است ،در پرده اشک نگاهم می لغزد . برمی گردم و چشم در چشم های معصوم « بهمن » می اندازم که پشت شیشه غبار گرفته قاب عکس ،به رویم لبخند می زند و آهی می کشم و …
« السلام علیک یا ابعبدالله و علی الارواح الذی حلت بفناوک علیک منی …»
نزدیک ظهر است . عملیات تقریبا تمام شده است . در داخل این نونی ها ( دژهایی به شکل حرف ن ) ،دشمن سنگر های محکمی تعبیه کرده است که از هر طرف ،مشرف به بیابان است . ما روی یکی از این نونی ها هستیم که در همین عملیات سقوط کرده است . احساس تشنگی مفرط ،مرا به سوی سنگری می کشاند ،در آخرین نقطه کانال . داخل می شوم . قمقمه آبی آنجاست . دست دراز می کنم که بردارم ،چشمم به سوراخی می لفتد که از آنجا تمام دشت را می توان زیر نظر داشت . همانطور که قمقمه را بالا می برم ،زردی آتش دهنه ی تانک دشمن به چشم می خورد و ناگهان صدای مهیب و همزمان با آنها در هم ریختن سنگر بغل ،تکانم می دهد . قمقمه را رها می کنم و بیرون می دوم . بلوکی سیمانی بر فرق یکی از بچه ها خورده و سرش را شکافته است . وقتی می بندمش حتی لایه شفافی از مغزش را می بینم . زنده می ماند . صدای ناله بی رمقی دیگر به گوشم می خورد . خاک نیمی از بدن یکی از بچه ها را پوشانده بود . تیر آهنی از روی سنگر روی دستش افتاده و آن را قطع کرده است که به یک پوست بند است …..
انفجار پشت انفجار ،صحنه های مهیبی است . خاک و دود و آتش ، فضا را پر کرده است . بچه ها مثل خوشه های گندم ، درو می شوند . چهره های سوخته و خونی طاقتم را بریده است .نمی دانم چه کنم .دو باره از این سو به آن سو می روم . حتی برای مجروح ها هم کاری نمی توانم بکنم ….. .
دو ساعت است که این وضع ادامه دارد ناگهان صدای « علی اکبر » را می شنوم که گرد و خاک را پس می زند و جلو می آید؛
- ا ینجا کسی نیست ؟
- چرا ! جلو بیا !
- امداد گر تویی ؟
- بله ،خودمم . آقای آهنگر هم هست .
به کنارمان می رسد . کسالت و خستگی و روحیه خرد ،مرا مثل مرده کرده است .
- خدایا !فقط شما دو نفر مانده اید ؟
با بی حالی تمام می خواهم جوابش را بدهم که می بینم پشت سرش بچه ها می رسند . نور امید بر دلم می تابد و لبخندی بر گوشه لبم می نشیند .
- بهمن !بهمن آمد!
می خواهم بلند شوم و دنبالش بگردم که صدای گرمش را می شنوم تنها صدایی که می تواند لبخندی از صمیم قلب بر چهره من بنشاند . با آن پیکر تنومند جلو می آید . شیشه های عینک نور نگاهش را می شکند . لباس غواصی بر تن دارد ؛ لباسش اسفنجی و سیاه و سراسری و کوله امداد گری هم در دستش است . به سویش می دوم :
- سلام بهمن ! کجایی بابا ؟ !
برقی از شوق در نگاهش می دود . لحظه ای درنگ می کند . این شبانه روزی که از هم جدا بوده ایم ،به اندازه یک سال طول کشیده است ، ولی می خواهم از حالا به بعد با هم جلو برویم . مدتی به هم خیره می شویم و او دستش را دراز می کند و من هم . اما دستمان به هم نمی رسد . غباری از دود و آتش ، میان من و او فاصله می اندازد و فضا را پر می کند . مدتی هیچ چیز نمی بینم . گوش هایم که از صدای انفجار خمپاره گرفته بود ،باز می شود . صدای ناله خفیفی می شنوم .
وای خدایا ! ترکش از بغل گوشم رد شده و دو جای گلوی بهمن را سوراخ کرده است . ترکشی دیگر هم شاهرگش را بریده ….چند دقیقه دست و پا می زند . کم کم آرام می شود و آخرین رمق هایش را از دست می دهد . چشمانش هنوز با ز است . ناگها دست بی توان و بی جانش ،عینک را از چشمانش دور می کند . نگاهش چون پرنده ای زخمی و عاشق ،روی کانال می نشیند . چین و شکن چهره اش همچون غنچه می شکند . اشک هایم خون چهره اش را می شوید و من غرق حرکت آرام و شگفت انگیز اویم . دست راستش را همراه عینک کنارش می گذارد و دست چپ را روی سینه می نهد و نیم خیز می شود . صدای گریه ام در کلو خفه می شود . متحیر مانده ام که چه می کند . همان طور که بالای کانال را نگاه می کند ،لب هلی قفل شده اش را از هم می گشاید و با حنجره ای که پنج جایش سوراخ شده ،صدا بر می آورد : یا حسین !
بغضم منفجر می شود .فریاد می زنم و اشک می ریزم : یا امام حسین ! آقا ،خودت کمکش کن .
تصور آنکه دیدار امام چه شگفت آور ،او را با چنین حنجرهای به کلام آورده است ،مغزم را سوراخ می کند.
می گوید و ناگهان بی حس به روی من می افتد و گریه ،امانم را می برد . گلویم از بغض دارد می ترکد . سرش را در آغوش می فشرم و فریاد می زنم : یا حسین !
بچه ها که این صحنه را دیده اند ،می آیند و زیر بغلم را می گیرند . چهره خون آلود بهمن را غرق بوسه می کنم . یکباره به یاد می آورم که اکنون ملایک می آیند که سرش را به بالین بگیرند . خودرا عقب می کشم سرش را روی زمین می گذارم و شرع می کنم به اشک ریختن . « السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین ….»
از قاب عکس رو بر می گردانم و پنجره را می گشایم . نسیم گرمی ،صورتم را می نوازد . هوا را با همه وجود به درون می کشم . شاید از آن سو ی خاک های شلمچه می آید وشاید هم از آن سوتر ،از صحرای مقدس کربلا .