قرار
بو حامد دوستان با رفیقی می رفت در راهی ، آن رفیق گفت : مرا اینجا دوستی است ، تو باش تا من در آیم و صلة الرحم به جا آورم .
بو حامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد در حالی که آن شب برف عظیمی می آمد . روز دیگر آن مرد بیرون آمد ، بو حامد را دید در میان آن برف می جنبید و برف از او می ریخت . آن مرد گفت : تو هنوز اینجایی ؟
گفت : نگفته بودی که اینجا باش ؟ دوستان با وفا به سر برند .